فاش میگویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقمو از هر دو جهان آزادم
تنها و سرگردانم در این جنگل وحشی
با پای پیاده نه زرهی، نه شمشیری
آرام، آرام قدم بر میدارم
تا صدای پاهای بیجانم در این گمشده راه
شکارچیان تشنه به خونم را نخواند
نیست صدایی تا مرا یاری کند...
زیر لب زمزمه میکنم، "به چه امید زندگی"
میخواهم خود را از این بند رها کنم
آه خدایا، به امید کدام قضا و قدرت منتظر نشینم
تا کجا باید بروم تا شاید خوشبختی مرا دید زند
خسته ام..خسته از تکرارهای ناهموار
خسته از بودن... خسته از خویشتن
پس، با لبخندی تلخ در کنج لبم
فریاد میزنم...
به چه امید زندگی
و لحظه ای دیر نپائید که ...
نظرات شما عزیزان:
|